مصاحبه با مادر مرتضی:
مرتضی از چه زمانی از شما جدا شد و تنها زندگی کرد؟
نزدیک به ۸ سال پیش، وقتی استودیو شخصی خودش را زد از اینجا رفت. به خاطر اینکه مدام آنجا مشغول بود و معمولا شبها کار میکرد. معتقد بود احساس برای موسیقی را باید شب پیدا کنی، علاوه بر این شبها آنجا آرام بود و تمرکز لازم را داشت به همین خاطر همانجا میماند. اما مدام پیش هم بودیم. او به ما سر میزد ما برای دیدارش میرفتیم. یادم هست یک سال پیش وقتی از بیمارستان نیکان مرخص شد دکتر گفته بود که باید دوران نقاهتاش را بگذارند. آن وقت استودیویش در گیشا بود. همین که به خانهاش رسیدیم، رفت به استودیو سر بزند و بعد استراحت کند. همین که رفت دیگر بیرون نیامد. آن زمان آهنگ «بغض» را آماده میکرد. تمام آن روز روی این آهنگ کار کرد چون شنیده بود که همسر بنیامین فوت کرده است. شبانه کارش را تمام کرد آن را به بنیامین تقدیم کرد. سوال دوم
برادر هم میخواهد بعد از مرتضی قدم در راه خواندن بگذارد، او چقدر به این کار علاقه داشت؟ با هم در این زمینه رقابتی هم داشتند؟
مصطفی چهار سال بزرگتر است. او هم به موسیقی علاقه دارد، او هم از گوش موسیقیایی خانوادگی ارث برده است اما هوش موسیقیایی و استعدادی که مرتضی داشت او ندارد. اگرچه صدای خوبی دارد. خیلی وقتها میشد نمیتوانستم صدایشان را از پشت تلفن تشخیص دهم. پسرها سربهسرم میگذاشتند و نمیگفتند کدامشان هستند. ولی در آهنگسازی بعید میدانم هیچکس مثل مرتضی باشد. سوال سوم
رابطهاش با مصطفی که علاقه به موسیقی داشت و از استعداد موسیقیایی هم برخوردار است، چطور بود؟ با هم در عرصه موسیقی رقابت نداشتند؟
رابطه خوبی داشتند. از بچگی هم هیچ اختلاف و مشکلی نبود. آنها بچگی آرامی داشتند، البته این به واسطه ژنتیک خانواده پدریشان بود. البته مرتضی شیطنت داشت. اما در موسیقی رقابت خاصی نداشتند. مصطفی خیلی کار موسیقی نمیکرد. او بیشتر به دنبال زبان بود. راهش را هم اینطور پیدا کرد. حالا نیز کارش را براساس این توانایی انتخاب کرده است.
تشییع تالار وحدت شلوغ بود. نمیتوانستم نزدیک بروم و پسرم را ببینم. در میان جمعیت پلیسی را دیدم، آرام توی گوش او گفتم من مادر مرتضی هستم، مرا پیش پسرم ببر. دستاش را گرفتم و او مرا تا نیمه راه برد. آنجا دیگر خیلی شلوغ بود، نتوانستیم جلوتر برویم. تابوت پسرم را آن بالا میدیدم. حال خودم را نمیفهمیدم. فکر کنم سخنرانی میکردند اما من صدایشان را نمیشنیدم. تا اینکه رفتیم بهشتزهرا، آنجا هم به خاطر جمعیت یک جایی دور از مردم پسرم را نشانام دادند. لحظه سختی بود. صورتاش را نوازش کردم. به فاطمه زهرا گفتم یا فاطمه بچهام را به تو میسپارم. آنقدر جمعیت در بهشتزهرا زیاد بود که نمیشد مراسم را انجام داد. کمی صبر کردیم و گفتند شب که خلوت شود تشییع میکنیم. مخالت کردم، اما گفتند که برای مرتضی نماز خواندهاند و اگر امشب تشییع نشود فردا هم همینقدر شلوغ خواهد شد. قانعام کردند. همان لحظه که او را به خاک میسپردند من در ماشین نشسته بودم. ناگهان بوی خوشی آمد. حس کردم خیال میکنم، وقتی به خواهرم گفتم او هم تأیید کرد. همان موقع استرس و نگرانیام تمام شد و آرام گرفتم. حالا میدانم که حالش آنجا خوب است. من هم اگر گریه میکنم برای دلتنگی خودم است. وگرنه میدانم پسرم یک شبه به کمال رسیده است.
پس از رفتن مرتضی خواباش را ندیدید؟
دو سه روز بعد خواب دیدم تابوتاش تکان خورد و ناگهان در تابوت نشست. نمیرخاش را نگاه کردم. میخواستم به مردم بگویم که مرتضی زنده است. همان حسی که در تمام این روزها در بیداری دارم
خدایا به این مادر و پدر صبر بده برای از دست دادن همچین بچه ای اونم این بچه این فرشته.....
نظرات شما عزیزان:
.: Weblog Themes By Pichak :.